Pulse



برداشتن قدم اول همیشه سخت است. نوشتن اولین مطلب نیز دشوار به نظر می رسد. ایده خاصی برای مطالبی که می خواهم بنویسم ندارم؛ اما به هرحال این صفحه قرار است روایتگر تعدادی قصه و گاهی بیانگر احساسات باشد. نوشتن برای عده ای بسیار بهتر از صحبت کردن است. برای من نیز چنین است. سایه گفته است: (امشب به قصه دل من گوش می کنی فردا مرا چو قصه قراموش می کنی). من عمیقا به این نکته باور دارم و درد دل و حرف زدن با دیگران را مناسب نمی دانم. چه بسا که قصه ها و غصه ها نزد دیگران بی اهمیت جلوه کند و سبب رنجش خاطر شود. اولین دلیل من برای نوشتن نیز همین بود؛ که یک مکان امن برای حرف هایم داشته باشم و هیچ آشنایی آن را نبیند و من مجبور به سانسور کردن خودم نباشم. پیش از نوشتن این مطلب، آرشیو وبلاگ قدیمی ام را کامل خواندم. خاطره ی روز های بدی را مرور کردم و به ماندن فکر کردم. اما باید به خانه جدیدی می آمدم و از پایان، شروع می کردم.


همه چیز معنی اش رو از دست داده. این یه واقعیته که هیچ حسی پایدار نیست. تمام امروز سرم رو با چیزای مختلف گرم کردم تا به اتفاقات ترسناکی که در حال وقوعه فکر نکنم اما هم اتاقی ام یه جمله گفت و همه تلاش هام برای نترسیدن و آروم بودن از نظر ذهنی به باد رفت. حالا اون داره با خوندن چیزای بامزه می خنده و من گاهی یادم میره که باید نفس بکشم! من نمیتونم سریع فراموش کنم.

یک خروار کار و درس تلنبار شده دارم و به هیچکدامشان نرسیده ام. حقیقتا نمی‌دانم وقتم را چطور می‌گذرانم چون حتی صرف تفریح و گردش هم نمی‌شود! هفته آینده کلاس‌ها شروع می‌شوند و تا این لحظه هیچ کار مثبتی نکرده ام. برای تمرکز به هوای آزاد احتیاج دارم.

دو ساعت گذشته را به ترجمه کردن گذرانده ام. تمرکزم پایین آمده و سرعت کار نیز خیلی کم شده است. احساس خستگی می کنم اما تمایلی به خواب ندارم. مشکل قدیمی دوباره کار دستم داده ولی نمی توانم امشب آن را حل کنم. مدیریت زمانی ام افتضاح است و کار های نکرده زیادی دارم. اولین کار برای شروع فردا، باید برنامه ریزی باشد.

من برای انجام کارام زمان کم میارم. به خودم میام و می بینم که روز تموم شده؛ در حالیکه بیشتر وظایفم رو هنوز انجام ندادم. علاوه بر اون، حس می کنم خیلی تک بعدی شدم و زندگیم توی دانشگاه رفتن خلاصه شده. باید زمان های تلف شده ام رو پیدا کنم و ازشون استفاده کنم.

شنبه باید برگردم به دانشگاه و آدمای منفور زیادی رو ببینم. البته بد نیست چون از توی خونه موندن خسته شده بودم و هیچ کاری هم انجام نمی دادم. تنها کار مفیدی که انجام دادم، ترجمه بود. حتی یک کلمه درس توی تعطیلات نخوندم و میانترم ها از رگ گردن به ما نزدیک تر هستن!

یه مرضی هم هست که میری سراغ خاطره های قدیمی، بدترین ها رو انتخاب می‌کنی و لحظه به لحظه اش رو با خودت مرور می‌کنی. عکس ها رو می‌بینی یا حرفای رد و بدل شده رو مرور می‌کنی. انقدر توی خاطرات فرو میری که نمی‌فهمی چند دقیقه است داری گریه می‌کنی. 


خوش به حال آن هایی که برای خودشان بت هایی درست کرده اند و آن ها را بی نقص ترین موجودات جهان می دانند. کار آن ها خوش خیالی محض است اما گاهی به آن ها غبطه می خورم. هر چه باشد بهتر از این واقع بینی شدیدی است که من دارم. بهتر از حال و روز منی است که امید واهی به خودم نمی دهم و به بی رحمی زندگی خیره می شوم؛ که می دانم هیچ نجات دهنده ای وجود ندارد! و همه آدم ها می توانند به بدترین شکل ممکن، بی رحم باشند.

حدود نیم ساعته که در صف انتظار پزشک متخصص هستم. نکته ای که کشف کردم اینه : انگار مردم می‌ترسن یهو نوبتشون بشه، ولی دکتر فرار کنه یا منشی اسم اونا رو نخونه! به همین دلیل جلوی در اتاق دکتر یا میز منشی ازدحام می‌کنن و عمرا متفرق نمیشن!

تقریبا به وضع موجود و فضای غالب عادت کردم. در گذشته گاهی به دنبال تغییرات می‌رفتم یا با شخص خاصی درباره احساساتم حرف می‌زدم. اما این روز ها خیلی کم‌حرف تر از گذشته شدم. چون فهمیدم با حرف زدن بیشتر اذیت میشم. دلم می‌خواست یه اتاق به مساحت یک متر مربع داشتم و کس دیگه ای اون‌جا نبود. واقعا بهش احتیاج دارم؛ ولی امکانش وجود نداره و حتی توی این فضای شلوغ، میز تحریر هم در دسترسم نیست!

خداوندا لطفا در نسخه بعدی چند ساعتی به شبانه روز بیفزا!
من واقعا با کمبود وقت مواجهم. البته این‌که درست مدیریت نمی‌کنم هم بی تاثیر نیست. کار ترجمه هام رو تعلیق کردم چون چندین روز نمی‌تونستم چیزی بنویسم و بدقول شده بودم. از روند درس‌ها هم خیلی عقب افتادم و حالا حالا ها باید بدوم تا برسم. 

الان سومین روزیه که از سوشال میدیا خارج شدم و واقعا اتفاق دردناکی برام نیفتاده! به‌خاطر اینه که من قبلا هم آنچنان معتاد و درگیر اینستاگرام و توییتر نبودم که نتونم اونا رو بذارم کنار، اما اینکه بیخودی گوشیم رو برمی‌داشتم و در حد چند ثانیه اونا رو چک می‌کردم، تبدیل به یه بیماری شده بود و نمی‌خواستم ادامه اش بدم. به‌خصوص توی دو روز گذشته فهمیدم که خیلی تاثیر بدی روی تمرکز داره به‌خاطر همین قصد ندارم فعلا به اونا برگردم. آخرین روزی که چک کردم، یه دختر همکلاسیم استوری گذاشته بود از بیمارستان و سرم و. از اینایی که میگن نگاه کنین من چقدر گناه دارم که بیمارستان رفتم و بهم یه چیزی وصل کردن! ازش پرسیدم چی شده، که جواب داد : همه چی تموم شد بازم سرش یه جا گرم شده! دوست پسر گرامی‌اش رو میگفت. کسی که n بار بهش خیانت کرده و ایشون به امید درست شدنش نشسته، و البته از این‌سمت هم خودش سرش گرم هندل کردن چندین نفر دیگه است. واقعا رابطه ها خیلی عجیب شدن و من هیچوقت درک نخواهم کرد که چرا یه نفر باید با میل خودش توی این موقعیت بمونه.

من خیلی سال پیش وقتی بچه بودم دست از  رویا پردازی و تصور کردن برداشتم. فکر می‌کنم بیشتر به این دلیل بود که از محقق نشدن رویاهام می‌ترسیدم. حالا بی رویا ترین آدم ممکنم؛ اما امروز نوشته های زیادی از آدمای رویا پرداز خوندم. شاید من هیچوقت به اون چیزی که تصور می‌کنم نرسم، ولی الان می‌فهمم که بچه نباید اینقدر منطقی باشه و یکی باید از این بزرگ شدن و پیر شدن زود هنگام من باخبر میشد. الان که خودم می‌دونم، سعی میکنم گاهی جلوش رو بگیرم. کسی چه میدونه، شاید یه روزی رویاهای منم برگشتن و تبدیل به یه آدم رنگی رنگی با رویاهای قشنگ شدم!

امروز نرفتم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برای امتحان هفته بعد شروع به درس خوندن کنم. نکته خیلی عجیب اینه که یه مدت طولانیه که جز برای دانشگاه رفتن، به قصد درس خوندن و کار کردن صبح زود بیدار نشدم؛ یعنی نمی‌تونستم بیدار شم و امروز برام یه روز بزرگ محسوب میشه فقط به خاطر بیدار شدن ^_^ دیشب اینستاگرام و توییتر رو غیر فعال کردم تا این عادت مسخره سر زدن به اونا رو از بین ببرم. اینستاگرام تقریبا به یه مقصد فرار کردن برای وقتایی که می‌خواستم از زیر کار در برم تبدیل شده بود؛ منم با کمبود وقت شدید مواجهم و دیگه باید کنارش میذاشتم. تلگرامم پاکه و کانال‌های خبری و . ندارم که وقتم رو بگیرن؛ چندتا از وبلاگ های قدیمی رو دنبال می‌کنم که وقت زیادی نمی‌گیرن. کاش می‌تونستم درباره درس خوندن با یکی حرف بزنم؛ متاسفانه دوستام مناسب این کار نیستن و به دو نفر دیگه هم اگه بگم، ممکنه فقط سرزنش بشنوم! بنابراین بیخیال میشم و میرم سراغ درس :)

امروز صبح از خواب که بیدار شدم با دیدن یه پیام معمولی از کارفرما، به قدری عصبانی شدم که از ادامه کار استعفا دادم و گفتم دیگه مایل به همکاری نیستم. البته با ذکر اینکه ایشون حق نداره تو کار من دخالت کنه و بهتره یه مقایسه بین کار من و بقیه انجام بده. الان که به حرفام فکر می کنم خنده ام می گیره، چون خیلی تند صحبت کردم اما بازم اعتقاد دارم حقش بود. خلاصه مطلب اینکه بیکار شدم، امتحانی که فردا داشتم هم کنسل شد :)


هفته بعد سه تا میانترم دارم :/ دوتای اونا تو یه روز برگزار میشه. در وصف یکی از امتحانا، گفتن انقدر سخته که استاد حتی زحمت تصحیح کردن و محاسبه نمره ها رو به خودش نمیده. ضربه نهایی اون‌جا وارد میشه که آخر هفته باید برم مهمونی خانوادگی :(

یک فقره استاد آزمایشگاه داریم که بی تربیت، کثیف، پاچه بگیر و اندکی بی سواد است. یه کلمه هم توضیح نمیده و نمی‌دونم انتظار داره کسی که اولین باره یه دستگاه رو می‌بینه، یه سری چیزا رو از کجا بدونه؟ القصه، ایشون امروز یه توهین بسیار مفهومی به‌دلیل بلد نبودن یه موضوع به من کرد و حسابی اعصابم رو خورد کرد. چهارشنبه هم دوتا امتحان دارم و واقعا اعصابم رو لازم داشتم :(

1) استاد عزیز چنان امتحان میان‌ترمی گرفت که هیچکس قادر به پاسخ کامل دادن به سوالات نبود. به معنای واقعی کلمه قیمه ها رو ریخته بود تو ماستا!
2) یکی دیگه از اساتید هم خواست از قافله عقب نمونه، آخر کلاس یه کوئیز گرفت که بازم هم.!
3)عزیز دیگری اعلام کرد که اگه همکاری نکنیم و روزهای تعطیل دانشگاه نریم، ماه رمضان بعد از افطار کلاس تشکیل میده برامون! 

در محوطه دانشگاه یک حوض وجود دارد که محیط نسبتا زیبایی را به وجود آورده است و در هر دقیقه، 10 سلفی با فواره آن ثبت می‌شود و در ساعات میانی روز بسیار شلوغ می‌شود. من امروز تصمیم گرفتم به آن جا بروم و کمی کتاب بخوانم ، اما با وجود هدفون، سر و صدای محیط آنقدر زیاد بود که 5 دقیقه هم نتوانستم تحمل کنم. حالا رفته ام یک جای دیگر دانشگاه و دارم می‌نویسم، بلکه ذهنم کمی آرام شود و بعد از کلاس‌ها برای درس خواندن تمرکز داشته باشم. این‌جا هم پر سر و صدا است اما حالا به هیچ وجه تحمل فضای بسته را ندارم. شاید بهتر باشد کمی قدم بزنم.

نمی‌دونم چرا نمی‌تونم راحت درباره "او" حرف بزنم. شاید هم می‌دونم و می‌خوام حتی این دلیل هم مخفی کنم. بودن "او" برای من پر از احساسه. حس های خوب و بد با هم. نگرانی و سرخوشی همزمان. حالا که واقعا توی یه نقطه عطف دوران زندگی ام قرار دارم و نبرد با خودم به حساس ترین زمانش رسیده ، فکر کردم باید وجود "او " و تاثیرش توی زندگی ام رو یه جا ثبت کنم؛ تا یادم نره چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم. اگه فضای اینجا خیلی رمانتیک نمیشد حتی بهش ابراز احساسات هم می‌کردم، ولی بهتره وقتی لوس نیستم، لوس بازی درنیارم :)
+ فردا اولین میانترم از میانترم های بیشمار است و بسیار منو از این امتحان ترسونده ان!! 

توی دنیا هیچ چیزی به اندازه یه میز نامرتب منو حرص نمیده و اذیت نمی‌کنه، بله، خبر دارم که این رفتار نشون دهنده وسواسه، ولی نمی‌تونم میز شه رو تحمل کنم، و با این وجود، انگار هرکس هرچیزی که دستشه رو بایددد بیاره روی میز من بذاره :) هرروز صبح که از خواب بیدار میشم چیزای نامربوط که بقیه گذاشتن و معمولا تکراری هست رو برمیدارم و مرتب می‌کنم، حتی وقتایی که دیرم شده، و وقتی به خونه برمی‌گردم می‌بینم اوضاع میز بازم به هم ریخته است. از معایب نداشتن یه اتاق شخصی همینه :(

امروز به صورت ناگهانی رفتم و موهام رو از حالت خیلییی بلند، به خیلییی کوتاه تغییر دادم و فعلا دو تا واکنش مثبت گرفتم و حتی آرایشگر موهام رو کوتاه نمی‌کرد و سعی داشت منصرفم کنه. هرچند خودم خیلی راضی هستم و موهای جدیدم رو دوست دارم. کاش یه سری از دوستای وبلاگی رو توی دنیای واقعی می‌شناختم تا به اشتراک گذاری بعضی چیزا راحت تر بشه. هرچند همین هم خوبه :) لازم به ذکره که حالم خوبه و واقعا به نظرم مطالب با عنوان از دختری که موهاشو کوتاه کرده بترس و. چرندیات محض هستن. اتفاقا این تغییر حس خیلی خوبی بهم داد و بعد مدت ها لبخند های بزرگ زدم :)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها